سلام
شعر اصلی طوطی و بقال رو براتون آماده کردم . که بعد از دیدن اون و مقایسه با کتاب .......
به ادامه.. برید.
بود بقالی و او را طوطیی
خوش نوایی سبز گویا طوطیی
در دکان بودی نگهبان دکان
نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بُدی
در نوای طوطیان حاذق بُدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود
بر دکان طوطی نگهبانی نمود
گربهای جست ناگه بر دکان
بهر موشی, طوطیک از بیم جان
جست از سوی دکان سویی گریخت
شیشه های روغنِ گُل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجهاش
بر دکان بنشست فارغ خواجه وَش
دید پر روغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد,گشت طوطی کَل زضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش بر مىکند و مىگفت: ای دریــــغ
کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بــودی آن زمــــان
چون زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیهها مىداد هر درویش را
تا بیاید نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار
بر دکلان بنشسته بُد نومیدوار
مىنمود آن مرغ را هرگون شِگُفت
تا که باشد کاندر آید او به گفت
جولقی ای سر برهنه مىگذشت
با سر بیمو چوپشت طاس و طشت
طوطی اندر گفت آمد, در زمان
بانگ بر در درویش زد که هی فلان
از چهای کَل با کَلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی
از قیاسش خنده آمد خلق را
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه مانَد در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد
کم کسی ز ابدال حق آگاه شد
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر, عسل
زین یکی سرگینشـدوزان,مشک ناب
هر دو گون آهو گیا خوردند و آب
این یکی خالّی و آن دیگر شکر
هر دو نی خوردند از یک آبخور
فرقشان هفتاد ساله راه بین
صد هزاران اینچنین اشباه بین
کار دونان حیله و بیشرمی است
کار مردان روشنی و گرمی است
بـــو مسیلـــم را لقــب کـــذاّب مــانـــد
مــر مـحمــّد را اولــو الالبــاب مــانــــد
مسؤولیت عقل در مشورت
مشورت می کرد شخصی با کسی
کــز تـــردّد وارهــــــدوز محـــبسی
گفت ای خوش نام! غیر من بجو
ماجرای مشورت با او بگو
من عدوّم مر تو را, با من مپیچ
نبود از رای عدو پیروز هیچ
رو کسی جو که تو را او هست دوست
دوست بهردوست لاشک,خیرجوست
من عدوّم, چاره نبود کز منی
کژ روم با تو, نمایم دشمنی
حارسی از گرگ جستن, شرط نیست
جُستن از غیر محل, ناجُستنیست
من تو را بی هیچ شکّی دشمنم
من تو را کی ره نمایم, ره زنم!
هر که باشد همنشین, دوستان
هست در گلخن میان بوستان
هر که با دشمن نشیند در زمن
هست او در بوستان, در گولخن
دوست را مازار از ما و منت
تا نگردد دوست, خصم و دشمنت
خیر کن با خلق, بهر ایزدت
یا برای راحت جان خودت
تا هماره دوست بینی در نظر
در دلت ناید زکین, ناخوش صور
چونکه کردی دشمنی پرهیز کن
مشورت با یار مهرانگیز کن
گفت مى دانم تو را ای بوالحسن
که تویی دیرینه دشمن دارِِ من
لیک مردی عاقلی و معنوی
عقل تو نگذاردت که کژ روی
طبع خواهد تا کشد از خصم کین
عقل بر نفس است بند آهنین
آید و منعش کند واداردش
عقل چون شحنه است,درنیک وبدش
عقل ایمانی, چو شحنه عــــادل است
پــاسبــان و حـاکــم شهــر دل اسـت